menu button
سبد خرید شما

مسابقه داستان کوتاه

Henri Cartier-Bresson عکس از

Henri Cartier-Bresson عکس از

فخرالدين پاکنده

دویست و هشتاد و سه دقیقه تلاش برای زنده ماندن

فخرالدين پاکنده

هی! هی! وایسا! خواهش می­کنم.

فقط چهار فرصت دیگه برام مونده. اون صدامو نمی­شنوه، هیچ کس نمی­شنوه، فایده­ای نداره، اصلا نمی­دونم چرا این فرصت­ها رو بهم دادند وقتی نمی­تونم ازشون استفاده کنم. این دستگاه لعنتی فقط زمان رو به عقب باز می­گردونه و این دوچرخه سوار تو چهار ثانیه و هفت صدم ثانیه از جلوم رد می­شه و می­ره. بهتره بزارم همین­جا تموم شه! میخام برگردم که چی بشه؟ اما من که سنی ندارم. پس چرا این دستگاه بهم داده شده؟ شاید دلیلش همینه! آره! همین باید باشه، هیچ کاری برای انجام دادن نداشتم و تو روزمرگیم غرق شده بودم. الکی اون شش فرصت رو از دست دادم، البته به جز یکیش که دست من نبود. اما اشکال نداره حالا به زندگی باز می­گردم و میدونم باید چیکار کنم. پس زمان رو یه بار دیگه تنظیم می­کنم رو ساعتی که دوچرخه سوار رد می­شه و صداش می­کنم، اینبار اگر با یک حس واقعی صداش بزنم متوجه می­شه. باید عجله کنم. دو ساعت و سه دقیقه بیشتر وقت نمونده! هووووف! آماده! برو بریم.

هی؟ هی؟ آقا؟ من اینجام، این بالا،کمکم کن.

و تمام، چهار ثانیه و هفت صدم ثانیه تمام شد، تعداد فرصت­هایش به سه رسید. نشست و تسلیم شده است، به خودش گفت: این عذاب من است و چه عذابی بالاتر از امید. امید اگر به واقعیت تبدیل نشود، عذاب می­شود. روی پله سی و چهارم نشست، بدن بی جانش کمی بالاتر بود، برگشت و بهش نگاه کرد. خون تا نزدیکی جایی که نشسته بود آمده بود. گفت: «ببخشید که نتوانستم برایت کاری بکنم!» تصمیم گرفت سه فرصت باقی مانده را تمام کند و برود. و دوباره زمان را تنظیم کرد به همان لحظه­ای که دوچرخه سوار از آنجا رد می­شد. می­خواست دکمه را فشار دهد که به خودش گفت: چه کاری؟ برای چه کاری باز گردم؟ وقتی نمی­دونی برای چه کاری برگردی، چه دلیلی داره که برگردی؟ پس به کارهایی که باید می­کرد فکر کرد و حالا برای بازگشتش دلیلی داشت.

این­بار جواب می­دهد، جواب می­دهد، جواب می­دهد. این­ها کلماتی بود که از دهانش خارج می­شد. به خودش مثبت می­داد. و دکمه را فشار داد، دوچرخه سوار رد شد. به سرعت پله­ها را پائین آمد و روی پله پانزدهم ایستاد و با تمام وجود فریاد زد: آهای؟ آقا؟ خواهش می­کنم وایسا! خواهش می­کنم...

نشست روی زانوهاش.

مسخرم کردی!! یه دستگاه کوفتی بهم دادی که چی؟ چرا زودتر خودت تمومش نمی­کنی؟

یک ساعت و بیست و چهار دقیقه فرصت دارد که نمیرد و به زندگی باز گردد. به این چند ساعت فکر کرد، به آن لحظه که داشت به ملاقات نامزدش می­رفت و چقدر خوشحال بود، اما لیز خورد و زمین افتاد و سرش به یکی از پله­هایی که داشت ازشون پائین میومد خورد. به آن لحظه که اولین بار خودش رو دید که داره ازش خون میره و کاری نمی­تونست بکنه. چند دقیقه بعد اون آقا آمد و آن دستگاه را داد و گفت: تنها شانست آن دوچرخه سواریست که از آنجا رد می­شود، اگر بتوانی به او بفهمانی که این بالا هستی زنده خواهی ماند. وگرنه تا زمانی که اولین نفری که تو را می­بیند و به اورژانس خبر می­دهد، تا اون موقع، تو مُرده­ای.

همین حالا نیم ساعت از پنج ساعت زمانت گذشته و یک فرصت از ده فرصتت هَدَر رفت. برای اینکه دوچرخه سوار همین حالا رد شد. اما نُه بار دیگر می­توانی سعی کنی، اگر نتوانی او را متوجه کنی که این بالا هستی، میمیری! دستگاه را به او داد و گفت که چطور از آن استفاده کند و ناپدید شد.

به یاد آن لحظه افتاد که برای اولین بار پائین رفت و دوچرخه سوار را صدا زد، اما او اعتنایی نکرد و رفت. بعد فکر کرد به داخل کوچه برود و او را از نزدیک صدا بزند. اما باز اعتنایی نکرد و او یک بار دیگر سعی کرد؛ که متوجه شد او اصلا نمی­شنود و او را نمی­بیند. به وسط کوچه رفت، در مسیر دوچرخه سوار ایستاد، اما او از او رد شد و تازه فهمید چه اتفاقی افتاده است.

رفت و روی یکی از پله­ها نشست. به این فکر کرد که هیچ کاری نمی­تواند بکند، به گذشته­اش فکر کرد و به کارهایی که کرده بود و خواست که بخشیده شود، پیش خودش فکر کرد شاید باید بخشیده شود. اما فایده­ای نداشت و رسید به این لحظه که دو فرصت دیگر بیشتر نمانده. یکی را به سرعت رد می­کند و بدون هیچ عکس العملی دوچرخه سوار رد می­شود. نوبت به آخری رسید، یک ساعت و سه دقیقه دیگر می­میرد. تا نیم ساعت بعد همانجا و در دوراهی اینکه دکمه را فشار دهد یا نه نشسته بود.

بالای سر خودش رفت؛ ناگهان یکی از پائین پله­ها آمد. وای خدای من، هی؟ هی؟ بیا! بیا! بیا بالا، من اینجام! اون بهش نزدیک شد و تا دیدش ترسید و جا خورد. هیچ کاری نکرد و گوشی موبایلش که از جیبش افتاده بود و یک ریز زنگ می­خورد رو برداشت و فرار کرد. نامزدش بود! هنوز سر قرار منتظرش بود و نرفته بود، اما نمی­دونست اون هیچ وقت نمیاد.

کجا میری؟ وایسا؟ هرچقدر بخای بهت میدم؟ خیلی بیشتر از یه موبایل! فقط به اورژانس زنگ بزن. از این بدتر نمی­شد، اون رفت و فرار کرد.

پائین رفت، برای آخرین بار دستگاه رو فشار داد و دستگاه رو پرتاب کرد. یک ثانیه و دو صدم ثانیه قبل از ناپدید شدن دوچرخه سوار همه چیز ایستاد. دوچرخه سوار سرجایش خُشکش زده بود. هفده دقیقه باقی مانده به سرعت، صفر شد. دوچرخه سوار بار دیگر رد شد و حالا بعد از چهار ساعت و نیم می­توانست به خانه برسد. اما هیچ وقت فهمید؟ نه!

او مُرد، قبل از این­که بتواند گذشته­اش را جبران کند، یا آینده­اش را تغییر دهد. آیا اون دستگاه یک امید الکی بود؟ عذاب بود؟ چه بود؟ آیا واقعا می­توانست به دوچرخه سوار بفهماند؟ کافی بود فقط دستورالعمل کار با دستگاه را در منوی درباره­ی دستگاه می­خواند! ما انسانها همیشه، همیشه از کنار ساده­ترین کارها می­گذریم و همیشه به دنبال راه حل­های پیچیده می­گردیم که باعث می­شود طعم یک زندگی واقعی را نچشیم. درحالی که نمی­دانیم زندگی همین کاریست که همین حالا انجام می­دهیم، همین لحظه!

Powered by Froala Editor

arrow down icon نمایش بیشتر نمایش کمتر
footer background